روزی پیرمردی وارد مسجد سامرا شد. حسنین که در کمین بودند به او حمله کردند تا روش درست وضو گرفتن را به وی بیاموزند. اما پیرمرد به آنها بیلاخی حواله کرد و بدون وضو برای نماز قامت بست. پس از نماز حسنین راز کارش را پرسیدند، گفت:
این هفته ای که نبودم به قم و حرم نواده تان معصومه مشرف شده بودم، پس بهشت بر من واجب شد و دیگر دایم الوضو هستم، اصن برینمم وضوم باطل نمیشه! نمازم دارم میخونم چون بعدش نهار میدن.
سپس به آن دو که کاسبی شان کساد شده بود نیشخندی زد و بیلاخ دوم را قرّاء تر حواله کرد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر