روزی امام نقی در جمعی نشسته بود، ناگهان بادی صدا دار از او خارج شد.
و جماعت به او خندیدند، امام بسیار خجالت کشید و از خدا خواست که او را همچون اصحاب کهف به خوابی هزار ساله ببرد و دعایش مستجاب شد.
پس از هزار سال از خواب بیدار شد و چون احساس گرسنگی می کرد،
به نانوائی رفت و سکه ای برای خرید نان به نانوا داد.
نانوا نگاهی به سکه انداخت و گفت سکه گران بهائیست،
باید مال دوران نقی گوزو باشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر