در زمان امام، شخصی ظهور کرده و ادعای خدایی کرد. نقی او را به محضر خود خواندند و با لبخندی تمسخرآمیز به وی فرمودند: اگر مردی ادعای خود را ثابت کن. آن وقت من از پرستش الله دست می کشم.
شخص گفت: من خدایی هستم که صبح ها خورشید را از مشرق بر میاورم و در هنگام غروب، در مغرب فرو میبرم. اگر راست می گویی به الله بگو کاری کند که فردا خورشید از مغرب طلوع و در مشرق غروب کند.
نقل است با این سخن، لبخند بر دهان امام خشکید و مانند شمقدر در پهن ماندند. و اینگونه بود که مسیر تاریخ عوض شد و از آن به بعد مردمان، آن شخص را به عنوان خدا پرستش کردند.
امام و سرقت دیالوگ حیاتی او
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر