ابن قرمه سبزی روایت میکند که روزی خدمت امام نقی (علیه السلام) رسیدم. امام داشت سبزیهای حیاط مبارکشان را آب میداد. عرض کردم: یابن کساخیل! مگر خداوند برای هر قوم پیامبری از خودشان نفرستاد؟ امام با یک چرخش مارلون براندویی سرشان را بالا آورده و با نگاهی نافذ فرمودند:
"من دیگه امامت نمیکنم! اینجور کارا رو گذاشتم کنار! الانم پاک پاکم! از این به بعد میخوام زندگی کنم، میخوام برم سفر، با مردم دوست باشم، به زنها و مردها احترام بذارم، کتابای علمی بخونم، رمان بخونم، شعر بخونم ... خلاصه اینکه میخوام آدم باشم. شما هم برو زندگی کن. این خرافات و جهل و نادانی رو هم بزار کنار!"
"من دیگه امامت نمیکنم! اینجور کارا رو گذاشتم کنار! الانم پاک پاکم! از این به بعد میخوام زندگی کنم، میخوام برم سفر، با مردم دوست باشم، به زنها و مردها احترام بذارم، کتابای علمی بخونم، رمان بخونم، شعر بخونم ... خلاصه اینکه میخوام آدم باشم. شما هم برو زندگی کن. این خرافات و جهل و نادانی رو هم بزار کنار!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر