۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

امام نقی و آزادی از زندان

امام نقی پس از آزادی از زندان سامرا (كه سال های زيادی را در آنجا فقط به خاطر دزديدن یک قرص نان گذرانده بود) داشت در كوچه قدم میزد كه ناگهان چشمش به دخترکی افتاد. جلو رفت و پرسيد: ای كنيزك نامت چيست و در اين شب سرد زمستانی اينجا چه می کنی؟ دخترک پاسخ داد: نامم كوزة بنت فانتين است و برای ابوتنارديه كارگری میکنم. آمده‌ام از سرچشمه آب بياورم ولی هوا سرد و تاریک است و خیلی میترسم، كاش كسی بود و به من کمک میكرد. امام گردن دخترک را بو كرد، بوی عرق كارگری و كلفتی میداد. غوزک پايش را نگاه كرد، مثل نی قلیان بود. چشمش را نگرفت. پس به او گفت ای كنيزك بدان كه خدا به تو کمک میكند، ولی به شرط آنكه پولهايت را پس انداز كنی و در ضريح جدم رضا بريزی. سپس با شمعدان‌های نقره‌ای كه زير عبايش پنهان كرده بود در تاریکی جنگل ناپديد شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر